بسم الله الرحمن الرحيم
سلام آقاي خوبم
آقاي خوبم اجازه!
چند روزي ميشه که حسابي درگير کرونا شديم!
اوايل قرار بود کرونا درگير ما بشه اما خب ما گوي سبقت رو از او ربوديم و توي درگير شدن جلو زديم!!
انگار بيشتر از اينکه کرونا جسم مون رو زمين بزنه، روحمون رو فتيله پيچ کرده!
امروز يه بنده خدايي گفت داشتم ميرفتم جمکران که مادرم بهم گفت قبل رفتن يه دست لباس با خودت ميبري طبقه بالا و وقتي از جمکران برگشتي اول ميري بالا حموم شستشو و تعويض لباس ميکني و بعد مياي پايين!
حرف آخر!
فأين تذهبون؟؟
و اما بعد.
مسجد نشسته بودم، دقيقا همان محوطه اي که در مسجد مقام است و به دستور حضرت ولي عصر سلام الله عليه براي ساخت مسجد مشخص شده است.
در واقع مي شود قدمگاه امام زمان سلام الله عليه
نگاهم به در و ديوار مسجد دوخته شد.
همان ديوارهايي که ذکر مي گفتند و البته من کر و کور نمي شنيدم و نمي ديدم!
ياد همان جملات افتادم!
و ياد قديم
قديم ترها وقتي آدم ها مريض مي شدند و نااميد از همه جا؛
يکي از جاهايي که براي شفا گرفتن مشرف مي شدند مسجد مقدس جمکران بود.
مسجد مقدس جمکران! يعني همان جا که امام نازنين مان عنايت خاصي به آنجا دارند.
حالا ما را چه شده که وقتي مسجد مقدس جمکران مشرف مي شويم بايد موقع برگشت، اول ازهمه لباسهايمان را بشوييم و استحمام کنيم!
خداي من!
يعني چه؟!
نمي فهمم!
در دائره المعارف ذهنم تعريف نمي شود!
کرونا قوي تر از امام مان شده؟!!
يا ما لنگ مي زنيم!
به قول يکي از رفقا ترامپ گفت مکان هاي فرهنگي يا شايدم مذهبي تان را ميزنيم!
و عجب وسط خال زد!
قبلا لباس و سر و دست مان را به در و ديوار مسجد مقدس جمکران متبرک مي کرديم که شفا بگيريم! حالا چه؟؟؟
نمي رويم که کرونا نگيريم!
يا اگر مي رويم بايد بعدش حسابي جسم و لباس هايمان را به آب بسپاريم!
پ ن: يعني اگر با اين همه توضيح بازم بگيد رعايت نکات بهداشتي و از اين حرفها چي ميشه؟ يعني رسما داشتم آب در هاون مي کوبيدم!
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام آقاي خوبم
آقاي خوبم اجازه!
ولعت براي يک آرزو زماني شدت مي گيرد که از آناني که آن را چشيده اند لذت وصلش را شنيده باشي آن وقت است که حريص تر مي شوي و شروع مي کني به خواهش و تمنا و التماس.
آري التماس.
التماس کردم تا راهم دهند به وادي نور، همان وادي که يازدهمين اختر تابناک امامت و ولايت يکي از نشانه هاي مومن قلمدادش کردند. زيارت اربعين.
الحمدلله امضا شد.
همان جا که ديگر من معنايي نداشت هر چه بود مولا حسين بود.
عمود 400 بوديم که «بسم الله الرحمن الرحيم» بود که بر زبان مان جاري شد تا شيطان در اين مسير بهشتي هم کاسه مان نشود.
تمام اعضا و جوارح به شوق عشق بازي با ولي خدا سر از پا نمي شناختند دستي که با ذوق کوله پشتي و چمدان ها را جابه جا مي کرد.
چشم هايي که با شوق حظ مي بردند عشق بازي خلايق با امام شان را
پاهايي که انگار در آسمان طي طريق مي کردند نه زمين!
گوش هايمان که از ذوق شنيدن کلمات حلابيکم سر از پا نمي شناختند
اينجا کجا بود، قطعه اي از بهشت!
فقط اعضا و جوارح مان نبودند که سير و سلوک مي کردند اشياء هم به غايت هدف شان نزديک مي شدند معيت ولي خدا.
اين کفش ها بودند که افتخار تماس با اين زمين بهشتي را داشتند، افتخار جابه جا کردن عشاق الحسين سلام الله عليه را.
باورم نمي شد، اينجا شرط بندگي التماس بود! التماس از زوار الحسين تا لحظاتي هر چند اندک پاي بر چشمان عشاق الحسين بگذارند و در موکب نفسي تازه کنند.
حتي آب هم التماس مي کرد.
نمي دانم شايد به جبران آنچه که در کربلا از او فوت شده بود.
حالا التماس مي کرد تا آنان که در وادي عشق سير و سلوک مي کردند به او اجازه بدهند تا اندکي لبهاي خشکيده شان را تر کند.
طي اين طريق ديگر پاي جسم نمي خواست بلکه پاي دل بود که طي اين مسير را با همرهي خضر ممکن مي کرد و فرقي نمي کرد که با پاي جسم بروي يا صندلي چرخدار
هر کس به طريقي عشق بازي مي کرد. اصلا عشق بازي جز با خدمت به زوار الحسين معنا نداشت. تمام افتخار خلايق به همين بود. فرقي نمي کرد چگونه، شرطش دادن هر آنچه داشتي بود چرا که در بازار عشق هر گاه هر آنچه بودت دادي خريده شده اي.1
اينجا ديگر کلاس کار با اموال دنيايي نبود. اصلا کلاس گذاشتن با داشته ها معنايي نداشت، چرا همه چيز در محضر ارباب به نداشته تبديل شده بود و هر آنچه بيشتر نداشتي عاشق تر بودي. همينجا بود که نه تنها ماشين هاي شاستي بلند ديگر افتخاري براي خودنمايي نداشتند بلکه بهانه اي مي شدند براي خدمت رساني به زوار الحسين.
همگان آمده بودند تا بر درگاه عبوديت سجده کنند و به غايت خلقت خويش مي انديشيدند. انسان به گونه اي. حيوانات و نباتات و جمادات نيز به گونه اي
عشق از همه بيشتر آنجا تجلي مي کرد که کودکان نيز به اندازه شيوخ هفت شهر عشق را يک شب طي کرده و در مقابل زوار الحسين زانوي ادب به زمين مي زدند تا آنان خوراکي هاي اين کودکان عاشق را با دست و نفس شان متبرک کنند.
و چقدر اينجا حرف براي گفتن هست. همه آن حرف هايي که قلم از بيان شان عاجز است.
ياعلي
1. کتاب همه جا همين جاست
بسم الله النور
سلام آقاي خوبم
آقاي خوبم اجازه!
دو سه ماهي مي شد امضاي تاييد پروپوزالش را از استاد راهنما و استاد مشاور گرفته بود و تحويل مسئول پژوهش دانشگاه داده بود.
در مسير تصويب پروپوزال اتفاقات عجيبي برايش افتاد. ناظر طرحش (ياهمان پروپوزال!) استاد راهنمايش بود.
طرح را مجدد به استاد راهنما دادند تا به عنوان استاد ناظر نيز بررسي اش کنند.
چون استاد قبلا طرح را مطالعه و امضا کرده بودند، توقع مي رفت سريع امضا بزنند. اما.! اما استاد گفته بودند طرح را بدهيد يک بار ديگر بخوانم! و اين يکبار ديگر خواندن يک ماه طول کشيد!! البته استاد دچار کسالت شدند ولي خب.!
بالاخره بعد يک ماه امضايش کردند. بعد آن قرار شد جلسه شوراي تحصيلات تکميلي تشکيل شود تا اساتيد گروه طرح را بررسي کنند.
خلاصه بعد يکي دوماه بالاخره جلسه تشکيل شد!
مسئول پژوهش با او تماس گرفت و گفت:
کجايي؟ مي توني بياي دانشگاه؟ گفتند که دانشجو بايد تو جلسه باشه"
تعجب کرد که وقتي استاد راهنما سرجلسه هستند و از طرفي استاد راهنما و استاد ناظر يک نفر است اين وسط فلسفه حضور دانشجو در جلسه چيست؟
خلاصه آماده شد و راه افتاد. همين که به دانشکده رسيد، مطلع شد که اساتيد افاضه فرمودند دانشجو دير آمده! نتيجه را بعداً خودمان به او اطلاع مي دهيم!
هرچه دودوتا چهار تا کرد برايش جا نيفتاد.
برايش سوال شد که آيا دانشجو يک موجود بيکار است که هر وقت اساتيد اراده کردند بايد خودش را در محل مزبور حاضر کند؟! بدون اينکه از قبل به او گفته باشند؟! از طرفي برخي اساتيد جلسه مي دانستند او چه انسان پرمشغله اي است که در لحظه امر کرده بودند که بيايد.
تازه اگر طي الارض هم بلد بود باز هم توقعات بالا بود.
نکته ديگري که بر تعجبش مي افزود اين بود که علاوه بر استاد راهنما، مدير گروه هم با دغدغه هايش آشنا بود و با هماهنگي قبلي قرار بود ايشان به جاي دانشجوي بينوا از طرح دفاع کند!
عجيب تر اينکه آن ها که متوجه شده بودند دانشجو اين همه راه آمده، حداقل نتيجه را به او مي گفتند!!
ياد جمله يکي از اساتيدش که روزي برايش نقش پدر معنوي را داشت افتاد: "اگر روزي استاد شديد حق نداريد براي خودتان شأني قائل شويد، شأن استادي!"
با خودش گفت:
مبادا براي شاگردانت قيافه معلمي بگيري! آن ها بنده خدايند و تو هم بنده خدا، دليلي براي برتري ات وجود ندارد!!!
يادت باشد معلم، استاد راهنما، ناظر طرح و مدير گروه هم که بشوي براي خدا فرقي نمي کند. ايجاد قرب نمي کند. تنها تفاوتش اينجاست که مسئوليتت بيشتر شده و حواست را بايد بيشتر جمع کني!
همين و ديگر هيچ!
ياعلي
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام آقاي خوبم
آقاجانم اجازه!
اهل فيلم ديدن نبود.
نه اينکه فيلمها داراي محتواي بسيار غني هستند! وقتش را براي اين قسم کارها نميگذاشت مگر اينکه درحين انجام کاري تلويزيون هم روشن ميبود، اين مواقع بود که توفيق اجباري نصيبش ميشد و گوشه هايي از برخي فيلمها را ميديد.
اينطوري، هم وقتي نميگذاشت، هم کليتي از فيلم دستش مي اومد.
و اما بعد.
مشغول انجام کارهايش بود. تلويزبون هم روشن بود و فيلم حوالي پاييز در حال پخش بود. خب قطعا اين فيلم هم پيامهايي براي مخاطب داشت.
داستان رسيد به گفتگوي اعضاي خانواده با چند نفر که در مورد فاجعه منا تحقيق مي کردند.
يکي از همان آقايان توجيهي براي رفتار نيروي هاي سعودي در منا اورد که دادش بلند شد!
گفت: ظاهرا نيروهايي که حج را مديريت ميکردند اخيرا تغيير کرده بودند و قاعدتا نيروهاي بي تجربه اي بودند، به همين دليل مديريت و برنامه ريزي ضعيف بود!
واقعا صدايش بلند شد. يعني واقعا دست اندرکاران ساخت فيلم، مخاطب را به اين دليل تا اينجا آورده بودند که اين حرف را بزنند و بگويند فاجعه منا تحت تاثير مديريت ضعيف بوده است!
پناه بر خدا!!
يعني اگر کس و کار خودتان هم در فاجعه منا کشته مي شدند باز هم اين حرف را مي زديد! احساس نمي کنيد اين توهين به شعور و احساس مخاطب است که بگوييد اين تعداد کثير کشته ها، در اثر بي تجربگي اتفاق افتاده است!
متاسفانه غالب اصحاب رسانه کار را به جايي رسانده اند که بايد بگوييم:
ما را به خيرتان اميدي نيست شر مرسانيد!
نخواستيم براي اين مملکت فيلم بسازيد.
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام آقاي خوبم
آقاجانم اجازه!
"يا ليتني کنت معکم فأفوز فوزاً عظيما." جمله اي بود که ذهنش را درگير کرده بود.
براي خودش جمله را تحليل کرد، فکر کرد که در واقعه عاشورا معناي اين جمله يعني چه؟
ساده بود!
يعني اگر مرد بودي بايد شمشير به دست، از امامت مقابل يک لشکر 30هزار نفري دفاع ميکردي و در آخر هم قطعه قطعه ميشدي!
اگر هم زن بودي تازيانه ميخوردي.
و به اسارت مي بردنت و همه آن اتفاقاتي که گفتنش روضه مکشوف است!
يعني آدمهايي که وقتي ياد مصيبت اباعبدالله الحسين سلام الله عليه ميفتند، چنين مي گويند حاضرند تمام اين اتفاقات را تحمل کنند؟!
و اما بعد.
سر کلاس دانشگاه نشسته بود.
آخر کلاس قرار شد دانشجويان، گروهي در فضاي مجازي تشکيل دهند تا مطالبي که استاد به نماينده ارسال ميکند در گروه قرار داده شود.
طبق معمول نظرات در مورد اينکه کدام پيامرسان را انتخاب کنند مطرح شد.
اسم تلگرام و واتساپ که به ميان آمد، دو نفر از دانشجويان گفتند: استفاده از تلگرام اشکال دارد. چرا از ايراني استفاده نميکنيد؟! از سروش استفاده کنيد.
پاسخي که دريافت شد جالب بود.
نماينده گفت آخر همه سروش ندارند!
با خودش فکر کرد مگر نصب يک پيامرسان چه زحمتي دارد که حاضر نيستيم به هواي اطاعت از حرف ولي امر مسلمين جهان متحملش شويم؟!
اطاعتي که سفارش امام زمان سلام الله عليه هست و خدمت به جامعه اسلامي است. جامعه اي که قرار است به سمت تمدن اسلامي پيش برود.
تمدني که ان شاءالله قرار است زمينه ساز ظهور حجت خدا سلام الله عليه شود.
ياد عبارت " يا ليتني کنت معکم" افتاد!
از خودش سوال کرد حاضر نيستيم کمي صبوري کنيم و زحمت نصب و کار کردن با پيامرسان ايراني را به خود بدهيم، چگونه ميخواهيم در راه امام قطعه قطعه شويم!!!
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام آقاي خوبم
آقاجانم اجازه!
داشت به تفاوت ها فکر ميکرد، تفاوت ميان انسانها.
يادش آمد وقتي آدم ميخواهد با کسي ارتباط بزند، يکي از راههايش اين است که از طريق وجوه اشتراکش با طرف مقابل اقدام ميکند.
آن وقت اين وجوه اشتراک هستند که سبب کشش آدمها به سمت يکديگر ميشوند. همان جمله معروف: الجنس مع الجنس يميلون!
بنابراين تفاوت ها هم همين کار را در حالت عکس انجام مي دهند.
البته از آنجايي که انسان تنوع طلب است و «في کل جديد لذه!» اولش تفاوت ها برايش جذاب ميشوند، اما بعد از مدتي دافعه ايجاد ميکنند.
در واقع طبق همين قاعده تنوع طلبي اگر آدم دل به خودخواهيهايش بدهد، تفاوتها زود برايش تکراري ميشود و يا در تزاحم با خواسته هايش قرار ميگيرد.
قبول دارم، بعضي از تفاوتها خط قرمز آدم هستند. البته ميدانيد خط قرمز زماني منطقي ست که خداخواهانه باشد وگرنه ميشود خودخواهانه!
خط قرمزهاي خدا را نميشود کنار گذاشت، يعني نبايد کنار گذاشت!
اما تفاوتهايي که حاصل خط قرمزهاي من درآوردي است و نشأت گرفته از منيت آدم!!! و حاضر نيستيم از آنها در بعضي از موقعيتها بگذريم.
اينجاست که اين تفاوتها آرام آرام رابطه آدمها را مضحمل ميکند! مثل کاري که جوهرنمک ميکند! منتهي خيلي نرم و بي سروصداتر از آن!
آن قدر نرم که زماني متوجه ميشويم که ديگر کار از کار گذشته و ميشود حکايت همان شتري که به حدي بار روي آن گذاشته بودند که با يک پر سقوط کرد! يعني ديگر تاب همان يک پر را هم نداشت.
اينگونه ميشود که طناب محبت بين آدمها به حدي نازک ميشود که با يک رفتار يا يک دلخوري ديگر تاب نميآورد و پاره ميشود.
قيد همه چيز را ميزند، قيد همه آن نان و نمکي که با هم خوردهاند و همه لحظات خوبي که داشتهاند!
و ما باز غافل از اينکه چرا چنين شد؟ و امان از منيت!!! و ما أدرئک منيت!
و پناه بر خدا از راهکارهاي ابليس که نميگذارد منصفانه در مورد خودت قضاوت کني و بازيات ميدهد. ميگويد بيا و رها کن اين رابطه را تا طرف مقابلت کمتر از دستت اذيت شود!
الله اکبر!
امان از اين وسوسه هاي ابليس و سادهانگاري آدميزاد، که به اين موضوع فکر نميکند اگر من واقعا ميخواهم طرف مقابلم کمتر اذيت شود خب کمي اين تفاوتهاي قابل اغماض را کنار بگذارم.
تفاوتهايي که خط قرمز خدا نيستند.
غافل اينکه خدا هم سربعضي تفاوتها ميگذرد!
آنها را با تفاوتهايشان مي پذيرد.
يعني ترجيح ميدهد بندهاش را نگه دارد و سريع او را از دايره ولايت پرت نميکند بيرون. حتي با همين اغماضها الفت را ميان قلوب مومنين حفظ ميکند.
ما آدمها را چه ميشود که از خدا جلو ميزنيم؟؟؟
تا حالا فکر کرديم که پافشاري روي خط قرمزهاي غيرمنطقي در واقع پاگذاشتن روي خط قرمزهاي خداست!!!
حرف آخر:
خداي خوبم
توفيق بده عالم بي عمل نباشم.
پ. ن:
و اين گونه ميشود که لحظات شيرين زندگي تبديل به تلخ ترين تجربه هاي آدم ميشود و ميشويم حکايت آدمي که از ريسمان سياه و سفيد ميترسد.
بسم الله النور
سلام آقاي خوبم
آقاي خوبم اجازه!
هر چيزي را تاريخ انقضائي است و فنائي مگر آنان که به سرچشمه بقاء متصل شده اند و شايد کمتر کسي باشد که فکر کند دوستي که سروکارش با دل و محبت است و دوستي هاي خيلي صميمي که بدجوري به هم گره مي خورند، يک روزي به خط پايان برسند! و منقضي شوند!
و چه دردناک است که اين خط پايان يک دشمني باشد سخت و شديد!
آنقدر که دلت نخواهد سر به تن رفيقت باشد!
اين آيه را خوانده اي؟
آيه 67 سوره مبارکه زخرف را مي گويم:
الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ.
مي بيني!
همه با هم دشمن مي شوند، دشمن!
دوست ها با هم دشمن مي شوند! و چه تلخ!
روز دشمني دوستان است! مگر.
مگر آنان که دلهايشان را با تقوا به هم گره زدند نه با طناب هاي پوسيده هوي و هوس!
و اما بعد.
تا حالا به قوت دوستي هايمان فکر کرده ايم؟
به تقدسي که عبارت دوست و دوستي برايمان دارد
يا شايد هم تقدسي نداشته و دوستي فقط يک راهي بوده براي رسيدن به خواسته هايمان!
پ ن:
داشتم به اين فکر مي کردم چطور مي توان اميدوار بود دوستي هايي که در دنيا -که متاع قليل است و هزار پرده نيت هاي ما را پوشانده-، دوام نمي آورند در آخرت -به آن وسعت و بي پردگي- تبديل به دشمني نشوند!!!
حواسمان باشد دور نخوريم و ديگران را هم دور نزنيم که آخرش منجر به پيچيدن خودمان مي شود!
آخر عالم صاحب دارد!
مي داني که؟؟!!!!
درباره این سایت